آخرین عناوین
پربیننده ترین عناوین
|
مهدي چمران: كاش معاون اولي احمدينژاد را پذيرفته بودم/ ميتوانستيم قاليباف را رييسجمهور كنيم
از اينكه پيشنهاد معاون اولي در دولت نهم را نپذيرفت پشيمان است: «الان كه فكر ميكنم و صحبتهاي عدهاي را ميشنوم، ميگويم كاش قبول ميكردم. احمدينژاد نسبت به من حالت ديگري داشت كه با بقيه نداشت و شايد اگر قبول ميكردم خيلي ماجراها پيش نميآمد.» شايد اگر او آمده بود، شايد...
اعتماد نوشت: نخستين گفتوگو با مرد رييسجمهورساز تهران، در دوران پسابهشت؛ دوراني كه به حضور ١٤ ساله و رياست ١٣ ساله مهدي چمران در شوراي شهر تهران پايان داد تا او هم در ارديبهشت ١٣٩٦، به جمع راندهشدگان از «بهشت» بپيوندد؛ مردي كه حاصل رياستش در شوراي شهر، برآمدن دو شهردار در تهران بود: محمود احمدينژاد كه در سال ٨٤ و ٨٨ پايش به پاستور رسيد و محمدباقر قاليباف كه در سال ٨٤، ٩٢ و ٩٦ دستش به رياستجمهوري نرسيد. گرچه چمران ميگويد: «اگر ميخواستيم، ميتوانستيم قاليباف را رييسجمهور كنيم.» مهدي چمران را كاشف «معجزه هزاره سوم» ميدانند؛ ريش سفيد شوراي شهر تهران كه احمدينژاد را به راه سياست آورد و با به بيراهه رفتن او، همچون ديگر همكيشانش در اردوگاه اصولگرايي راهش را از رييس دولتهاي نهم و دهم جدا كرد: «با او صحبت زياد ميكردم. من تا قبل از آنكه خودم را كنار بكشم، با احمدينژاد دعوا زياد كردم.» از اينكه پيشنهاد معاون اولي در دولت نهم را نپذيرفت پشيمان است: «الان كه فكر ميكنم و صحبتهاي عدهاي را ميشنوم، ميگويم كاش قبول ميكردم. احمدينژاد نسبت به من حالت ديگري داشت كه با بقيه نداشت و شايد اگر قبول ميكردم خيلي ماجراها پيش نميآمد.» شايد اگر او آمده بود، شايد... نسبتش با شهيد چمران موجب شد تا شهرت و موقعيتش زير سايه «دكتر» قرار بگيرد و ظاهرش هم البته هرچه گذشت، بيشتر رو به برادر گذاشت. تولد در روز فرار رضاشاه از ايران، پدر سياسي، مادر سياسي و برادرهاي سياسي، خانه را براي مهدي مدرسه سياست كرد و خيابان را برايش دفتر مشق: تظاهرات و شعار و اعلاميه. هفت، هشت ساله بود كه يك مصدقي تمامعيار شد و طرفدار ملي شدن صنعت نفت. چمران اين روزها مدام در حال «رفتن» است، از شوراي شهر، از شوراي عالي استانها و از ايران. برنامهاش براي آينده رفتن به سوريه است، آنهم از راههايي كه خودش ميداند...
مهدي چمران چه ميزان از شهرت و موقعيت خود را در سايه نام برادرش ميداند؟ صددرصد. من هيچ چيزي از خودم نداشتم و ندارم. واقعا به اين مساله معتقد هستم، با وجود اينكه از قبل انقلاب در كميته استقبال از امام بودم، خدمت حضرت آقا در كميته تبليغات بودم، با آقاي رفيقدوست و سرهنگ رحيمي در كميته نظامي بودم، وقتي دكتر چمران به نخستوزيري آمد، همزمان شد با رفتن نخستوزير و ديگر همه كارها با من بود و همه امضاها را من انجام ميدادم؛ البته همه اينها بدون حكم بود. فقط حضرت آقا و آقاي هاشمي [رفسنجاني] و آقاي [موسوي] اردبيلي آمدند در دفتر نخستوزيري و گفتند تو اينجا بمان و كارها را انجام بده. قبل از جنگ در كردستان بودم و در تمام دوران جنگ هم در جبههها بودم. در خانه پدري، با برادرها بحث سياسي هم ميكرديد؟ فراوان. اختلاف ديدگاه هم داشتيد؟ نه، ولي گاهي دكتر خيلي گذشت ميكرد و من نميتوانستم آنقدر گذشت كنم. شهيد چمران كه از موسسان نهضت آزادي خارج از كشور بودند و گرايش فكريشان مشخص بود؛ شما چطور؟ من تفكر نهضتي نداشتم. البته روز تاسيس نهضت آزادي در تهران آنجا بودم و در برنامههايي كه دعوت ميكردند شركت ميكردم چون آنها متدين جبهه ملي بودند ولي خب هيچوقت به صورت حزبي همراه آنها نبودم. قبلتر از آنها هم وقتي جبهه ملي دعوتم ميكردند، ميرفتم. حضور در اينگونه جلسهها باعث شد نيروهاي پهلوي دنبالم باشند، تا بالاخره سر از زندان درآوردم، دادگاه نظامي، محاكمه و سرباز صفر شدم و به بندرعباس تبعيد شدم. از همان سالها سياسي شديد؟ در واقع هفت، هشت ساله بودم كه كارهاي سياسي ميكردم و شعار صنعت نفت بايد ملي شود سر ميدادم. يك مصدقي تمامعيار! بله. وجود مصطفي و مرتضي و عباس كه آنها هم همگي فعال سياسي بودند سبب ميشد كه خانهمان هميشه بحثهاي سياسي داشته باشيم. البته مصطفي بيشتر از همه سياسي بود. در خانه سر سفره شام و ناهار و اينها هميشه بحثهاي سياسي داشتيم. مگر پدر هم سياسي بودند؟ ايشان اصلا مغازهاش در پامنار پاتوق گروهي از سياسيون بود كه عموما همگي از جبهه ملي بودند و فعاليتهاي سياسي ضد رژيم داشتند. روزنامهها را ميآوردند، ميخواندند و بحث ميكردند به گونهاي كه مادرم گاهي به پدرم ميگفت شما هميشه داريد بحث سياسي ميكنيد، پس كي كار ميكنيد؟! زماني كه بحث ملي شدن صنعت نفت بود، من دانشآموز بودم و بهشدت فعال. هم در تظاهراتها شركت ميكردم و هم داد خوب ميزدم. فعاليتهاي من بيشتر تبليغي بود. دبستانم در همان خيابان پامنار بود. بچه همان محله بوديد؟ نه، ما بچه سهراه سيروس بوديم، چالهميدان معروف؛ مغز ميدان سيد اسماعيل كه به ميدان سيداسمال معروف است، كوچه پولك. بعد از دبستان در آن محله، به دارالفنون رفتم. مصطفي هم دارالفنون بود. معلمان دارالفنون كه در مدرسه البرز هم بودند، به مصطفي گفتند بيا البرز چون آنجا سطحش بالا بود. آقاي آذرنوش كه معلم جبر و مثلثاتمان بود، به من گفت تو هم برو البرز. من هم كلاس ششم به البرز رفتم و دكتر مشفقي كه رييس البرز بود چون مصطفي را ميشناخت، من را هم شناخت و از من پول نگرفت. مشمول بند پ شديد! [ميخندد] بالاخره، خب مصطفي را ميشناختند. البرز پولي بود، معروف بود به كالج البرز. يادم هست آن موقع سالي ششصد تومان شهريه ميگرفتند. من رفتم گفتم آقاي دكتر! من كه پول ندارم، با همان لهجه شمالياش گفت برادر چمران كه نبايد پول بدهد. فقط ٥ تومان براي كارت تحصيلي دادم. بعد از البرز به دانشكده هنرهاي زيباي تهران رفتم و همانجا هم درسم را تمام كردم. در تظاهراتها هم شركت ميكرديد؟ نه تنها شركت ميكردم، بلكه بچههاي مدرسه را هم همراه خودم ميبردم. در كلاس چهارم، يك خانم معلم داشتيم به نام خانم قاسمي كه تودهاي بود. آن موقع مبارزه اصلي ما با حزب توده بود چون آنها ميگفتند صنعت نفت بايد در جنوب ملي شود و شمال براي روسها بماند، ما ميگفتيم بايد در سراسر كشور ملي شود. اين معلممان خواهر مهندس قاسمي بود. مهندس قاسمي چه كسي بود؟ در انتخابات دوره چهاردهم كه آيتالله كاشاني نماينده اول تهران شد و مكي و بقايي و شايگان و اينها نفرات بعدي شدند و در زمره ١٢ نماينده تهران قرار گرفتند، اين آقاي قاسمي نفر سيزدهم شد؛ يعني حزب توده آنقدر قوي بود كه نمايندهاش توانست نفر سيزدهم تهران شود و در يك قدمي رسيدن به مجلس ماند. ما هميشه سر كلاس با خواهر ايشان بحث داشتيم و او از ما ميترسيد. وقتي ميخواست از بازار به سمت خيابان بيايد و تاكسي سوار شود، به مشيحيي، فراش مدرسه پول ميداد براي اينكه تا سر خيابان همراهياش كند. يادم هست براي ملي شدن صنعت نفت، هنوز مجلس كاشاني به وجود نيامده بود و دولت رزم آرا و مجلس قبلي بر سر كار بود و ممكن بود اين مجلس راي نياورد. ما همراه با پدر و برادرها يك توپ پارچه برداشتيم، دكتر خيلي خط خوشي داشت، نستعليق بود، براي ملي شدن صنعت نفت يك متن را بالاي اين پارچه نوشت و از بالاي مغازه پدرم آويزانش كرديم. هركسي از مردم كه ميآمد رد ميشد، پاي آن را امضا ميكرد، بعضيها هم با خونشان امضا ميكردند. [چند لحظهاي سكوت و بغض ميكند] مغازه پدر اول بازار بود و ما هم ميرفتيم مردم را تشويق ميكرديم كه بيايند امضا كنند. استقبال آنقدر زياد بود كه مجبور شديم يك توپ پارچه ديگر بياوريم. اين طومار را براي چه آماده كرديد؟ روزي كه قرار بود در مجلس براي ملي شدن صنعت نفت رايگيري كنند، اين توپ را به عنوان طومار مردم براي حمايت از ملي شدن صنعت نفت به مجلس بردند. كارهاي ديگري كه ميكرديم اين بود كه پارچهها را دو سانت در ده سانت برش ميداديم و با مدادهاي كپي روي آنها مينوشتيم صنعت نفت در سراسر كشور بايد ملي شود، چون آن موقع دستگاه فتوكپي نبود. بعد اينها را ميبرديم با سنجاق به سينه مردم ميزديم و كار تبليغاتي ميكرديم، آنهم نه يكي، دوتا بلكه از صبح تا شب مينشستيم پارچه برش ميداديم و اينها. زمان انتخابات مجلس، آن موقع چون زمان شاه بود، رسم بود صندوقها را ميدزديدند و رايها را عوض ميكردند. همه صندوقها را ميآوردند در مسجد سپهسالار قديم، همين مسجد شهيد مطهري كنوني، من با دوستانم يك گروه شديم و رفتيم تا صبح پاي صندوقها نشستيم تا كسي به آنها دست نزد؛ جالب است از درون اين صندوقها نام كسي از طرفداران رزمآرا و شاه درنيامد و همگي از مليون و مذهبيون بودند، مثلا آقاي راشد، آيتالله كاشاني، مكي، بقايي، حسيبي، زيركزاده و اينها. بعد از بيشتر از ٦٠ سال، چقدر دقيق همه اسمها خاطرتان هست! البته اگر فكر كنم اسم هر دوازده نفر منتخب يادم ميآيد. كلاس پنجم ابتدايي كه بودم ماجراي ٢٨ مرداد پيش آمد كه من خودم شاهد بودم كه حركتها از جنوب شهر به سمت خانه مصدق بود. يادم هست همانجا در ميدان سيد اسماعيل، شب قبل مقدار زيادي دلار آورده بودند به لات و لوتهاي آن منطقه داده بودند تا فردا به تظاهرات بيايند و چون تا فردا صبح فرصت نكرده بودند دلارها را به ريال تبديل كنند، همانجا روي گاري، دلار پخش ميكردند. مردمي كه در خيابانها بودند نميدانستند دلار چيست، برايشان اينگونه توضيح ميدادند كه هركدام از اين دلارها، سه تومان است. خلاصه مردم اين دلارها را روي هوا ميگرفتند. خيابان سيروس محله كليميها بود و نصف كليميها مطرب بودند و بنگاههايي داشتند به نام بنگاه شادماني. اينها كه دلار گرفته بودند، ريختند شيشههاي مغازههاي اين كليميها را خرد كردند، تارهايشان را شكستند؛ بعد رفتند سراغ بازاريها و با بازاريها دعوا كردند. ولي از سوي مردم انگيزه مقاومت مقابل اين آدمها نبود. چرا؟ چون همانطور كه ميدانيد به خاطر همان قضايايي كه بين مصدق و كاشاني پيش آمد، مردم همه ناراحت بودند. دليل ديگر هم اين بود كه دو شب قبلش هم تودهايها يك دمونستراسيون (تظاهرات) ماشيني راه انداخته بودند. با يك كاروان چند كيلومتري از ماشينهاي روباز به داخل شهر آمدند و پشت سرهم شعار ميدادند. اين مانور همه مردم را ترساند و مردم فكر كردند دوباره قضاياي هجوم روسها و ١٣٢٠ شروع ميشود. مردم چون وحشيگري گذشته روسها را به خاطر داشتند، دل پري از آنها داشتند. انگليسها گرچه وحشيتر بودند اما با سياست كار ميكردند و نشان نميدادند ولي روسها خشن بودند و بروز هم ميدادند. بنابراين مردم در حالت وهم قرار داشتند چون شاه فرار كرده بود و تودهايها اين مانور را برگزار كرده بودند به همين دليل ترديد داشتند كه چه بايد بكنند. متاسفانه نه كاشاني و نه مصدق هشدار و اعلاميهاي ندادند و فقط چهارتا لات و لوت و شعبان بيمخ در خيابانها بودند و تظاهراتها را رهبري ميكردند. البته شعبان بيمخ رفته بود تا خانه مصدق را بگيرد. در خانه مصدق آهني بود، شعبان بيمخ با سر به در زده بود تا در را بكشند، سر خودش شكسته بود. سرهنگ ممتاز كه محافظ خانه دكتر مصدق بود، شعبان بيمخ را گرفته بود و در همان خانه زنداني كرده بود. بعد مردم آمدند ريختند شعبان بيمخ را آوردند بيرون و مصدق هم از پشتبامها رفت پنهان شد. اين كودتا را ١٢ سرهنگ زيرنظر زاهدي به راه انداخته بودند. زاهدي خودش پنهان شده بود و ميترسيد آفتابي شود و به همين دليل اين ١٢ سرهنگ را فرستاده بود جلو. و بعد ازكودتا؟ بعد از كودتا كه من ديگر به كلاس ششم رفته بودم، تظاهرات ما ديگر شروع شد. يادم هست دو معلم داشتيم به اسم آقاي صمصامي و آقاي اصفهاني كه هر دو از طرفداران جبهه ملي بودند و تند. البته صمصامي خيلي فعالتر بود به طوري كه ما در روزهاي تظاهرات اغلب ايشان را هم ميديديم. راستي يادم رفت كه به ٣٠ تير ١٣٣٢ اشاره كنم. همانطور كه ميدانيد مردم به استعفاي مصدق و سركار آمدن قوام معترض بودند. حوادث آن روزها موجب شد تا مردم به صورت خودجوش در خيابان سرچشمه جمع شوند و در حركتي اعتراضي به سمت مجلس بروند. مردم شعار ميدادند و نيروهاي پليس هم جمع شدند بودند و مردم را به گلوله ميبستند. شهداي ٣٠ تير واقعا مظلوم هستند؛ الان قبر ٣٠ نفر از آنها در ابن بابويه هست. يك زماني از اينها خيلي ياد ميشد ولي الان ديگر ذكري از آنها نيست. من آن روز خودم تنها به تظاهرات رفته بودم، برادرهاي ديگر هم همينطور. به سرچشمه كه رسيدم، مادرم را ديدم كه رفته بود كنار جلو پليسها ايستاده بود و داشت به آنها ميگفت اينها برادرهاي دينيتان هستند، چرا رويشان اسلحه ميكشيد و اين حرفها. شما فرض كنيد در آن فضا، يك نفر با چادر مشكي رفته بود ميخواست آنها را با عصبانيت نصيحت كند كه يكي از خود پليسها گفته بود خانم برو! اينها الان جلوي چشمشان را خون گرفته است و يهو تو را هم با گلوله ميزنند. خلاصه بعد پدرم را ديدم، بعد برادرها و اينها. پس خانواده جميعا آنجا بوديد؟ بله، ولي همگي تنها رفته بودند تظاهرات! تا ساعت دو بعدازظهر اوضاع به همين منوال بود كه قوام السلطنه استعفا كرد و شاه هم پذيرفت و حكم نخستوزيري را دوباره به نام مصدق زد. ساعت ٤ بعدازظهر هم بيانيه آقاي كاشاني آمد كه از مردم تشكر كرده بود. خانواده چمران تا پايان به جبهه ملي وفادار ماندند؟ ببينيد، آن موقع جريان اصلي كه مقابل شاه ايستاده بود جبهه ملي بود. دكتر چمران هم تا وقتي به دانشگاه رفت هنوز با جبهه ملي بود. ميدانيد كه دكتر چمران هم كلاس آن سه دانشجوي شهيد، قندي و بزرگنيا و شريعترضوي، بود. البته دكتر خودش هم آن روز زخمي شده بود. من آن موقع دبيرستاني بودم كه برادر بزرگترم آمد تعريف و گفت مصطفي را ديدم ولي نگفت زخمي شده بود. چون مصطفي و اين برادرم هر دو در دانشكده فني بودند. به طور كلي بايد بگويم دكتر چمران آنطور كه ميگويند با نهضت آزادي نبود. نهضت آزادي در خارج از كشور بيشتر يك اسم بود تا اينكه فعاليت خاصي داشته باشد. دكتر چمران در امريكا هم پيام جبهه ملي را چاپ و منتشر ميكرد. وقتي كه نهضت آزادي آغاز به كار كرد، دكتر چمران از آن حمايت ميكردند. دكتر يزدي و دكتر شريعتي و اينها خودشان از اعضاي نهضت آزادي خارج از كشور به حساب ميآمدند. ولي دكتر يزدي در مصاحبهاي گفته بود اسنادي هست كه نشان ميدهد شهيد چمران به عنوان عضو شوراي مركزي صورتجلسات را امضا ميكرده است. آن اسناد يكي روزنامه ميزان بود كه ماهها طول كشيد چون دكتر نميخواست امضا كند. يادم هست آقاي صباغيان مرتب آن صورتجلسهها را ميآورد و دكتر ميگفت حالا باشد امضا ميكنيم، تا بالاخره بعد از مدتها امضا كرد كه به عقيده من از روي فشار امضا كرد. شمال سفارت روسيه شركتي بود متعلق به نهضت آزاديها كه در آن سيستم زنيت [zenit] ميساختند. دكتر سحابي و دكتر بازرگان و اينها آنجا بودند و ما به جلساتشان ميرفتيم. براي اين جلسات يكبار به اتفاق دكتر رفتيم خانه دكتر سحابي، يكبار رفتيم خانه دكتر تقي ابتكار، پدر همين خانم ابتكار. دكتر با آنها دوست و رفيق صميمي بود ولي اينكه اعلاميه بدهد و اينها نه. شهيد چمران بهشدت به دكتر يزدي و مهندس بازرگان احترام ميگذاشت. حتي تا زمان شهادت؟ حتي تا زمان شهادت. آنها را به عنوان دوستان صميمي قديمي ميدانست. البته دكتر هيچگاه آنها را با امام قياس نكرد، همانطور كه وقتي دولت موقت براي استعفا عازم قم شدند، دكتر همراه آنها نرفت چون با آن حركت موافق نبود. مثلا دكتر با اين تفكر آقاي بازرگان كه ميخواست اف-١٤ها را بفروشد هم موافق نبود. البته اين حرف بازرگان نبود، بلكه رياحي ١٢ صفحه گزارش نوشته بود كه اين اف-١٤ها را بايد بفروشيم چون با كسي جنگ نداريم و اين اف- ١٤ها هر يك ساعتي كه روي زمين است، دوهزار دلار خرج دارد. رفته بودند با دولت پاكستان صحبت كرده بودند تا اين هواپيماهاي جنگنده را به قيمت پنج ميليون دلار به صورت قسطي بخرد. دكتر از اين تصميم عصباني شد و گفت اگر اين هواپيماها را نميخواهيد بدهيد من ميبرم لبنان استفاده ميكنم. رفت به افسرهاي نيروي هوايي گفت شما چه غيرتي داريد كه اجازه ميدهيد اين هواپيماها را بفروشند. عدهاي از آن افسرها گفتند ما هم آمادهايم تا همراه شما به لبنان بياييم و بجنگيم. همان شب پيش مهندس بازرگان رفت و يك ساعت تمام درباره عدم فروش اف-١٤ها استدلال كرد. در بين همين استدلالها بود كه مردي آمده بود بازرگان را ببيند، اين بحث را ديده بود و بعدها خاطرهاش را هم نقل و منتشر كرد. گفته بود وقتي رفتم مهندس بازرگان را ببينم، براي نخستين بار دكتر چمران را ديدم. دكتر در كمال ادب و شدت عصبانيت در حال مباحثه با بازرگان بود. بعد از دكتر پيش امام رفت و با ايشان صحبت كرد كه ديگر امام گفتند اف- ١٤ها را نفروشيد و ماجرا منتفي شد. ببينيد، دكتر اينگونه نبود كه وقتي حزبش چيزي را ميگويد، دربست بخواهد قبول كند. دكتر كسي بود كه در عين حضور در دولت بازرگان، همزمان مشغول آموزش سپاه بود و از نخستين كساني بود كه در پادگان سعدآباد از سال ٥٧ در آنجا بود. يادم هست لحظه تحويل سال ١٣٥٨، من و ايشان در پادگان سعدآباد بوديم. دكتر آن موقع خانه هم نداشت و در آپارتمان كوچك من، كنار ما زندگي ميكرد. اما نميشود منكر شد كه شهيد چمران با نهضت آزاديها نبود! نامهاي كه اعضاي دولت موقت نوشتند و بردند قم، تنها كسي كه آن را امضا نكرد، دكتر چمران بود. همه اينها يعني اينكه تفكر دكتر چمران مستقل بود، نه اينكه از نهضت آزادي ناراحت باشد يا با آنها مشكلي داشته باشد، بلكه هرجا مخالف نظراتشان بود بيان ميكرد. شما اگر دقت كنيد ميبينيد كه بعد از دولت بازرگان، يكي از افرادي كه در دولت جمهوري اسلامي ماند، دكتر بود و رفت وزارت دفاع. بنابراين ارتباطش با نهضت آزادي خيلي خاص، ظريف و هوشمندانه بود. البته بگذاريد خيلي راحت بگويم كه ايشان با حزب جمهوري هم به همين شكل بود. با شهيد بهشتي و حضرت آقا جلسات مختلف ميگذاشتند. البته بله، حضرت آقا هم گفتهاند كه شهيد دكتر چمران دعو نهضت آزادي را داشتند. برادر كوچكترم در حزب جمهوري اسلامي بود و دكتر به قدري او را دوست داشت و تحويلش ميگرفت كه اندازه نداشت. يعني اينكه تعصب حزبي نداشت؛ اين تفكر اينكه اين حزب بايد با آن حزب بد باشد را نداشت. به همين دليل شايد كمي بيانصافي باشد كه با قاطعيت بگوييم شهيد چمران عضو نهضت آزادي بود و فلان و بهمان. يادم هست يكبار يكي از دوستان نهضت پيش من آمد و گفت قرار نبود دكتر چمران به جنگ برود! گفتم چه كسي چنين قراري گذاشته بود؟! گفت ما در نهضت اين قرار را گذاشتيم، گفتم نهضت چه كار به دكتر چمران دارد؟ يكبار هم يكي ديگر كه معروف هم هست آمد پيش دكتر كه چرا داري ميجنگي و اينها. دكتر تا او را ديد فرستادش گفت برو كوههاي اللهاكبر را ببين. نميخواهم نامش را بياورم، مرد بسيار شريفي است كه من هم خيلي دوستش دارم؛ ايشان حتي در مصر هم همراه دكتر بود. وقتي از كوههاياللهاكبر برگشت كلا عوض شده بود و ميگفت من هم ميخواهم در اهواز بمانم و بجنگم. او هم از اعضاي نهضت بود؟ بله، هنوز هم هست. اسم آوردن مشكلي ندارد كه! مهندس توسلي. همان كسي كه نخستين شهردار تهران شد. مهندس! از فرزندان همسر امريكايي شهيد چمران خبر داريد؟ خير. يعني اصلا هيچ ارتباطي نداريد؟ چون خود دكتر ارتباط نداشت احساس كردم كه راضي نيست ما هم با آنها ارتباط داشته باشيم. بعد از شهادت دكتر از طريق يك رابطه برايشان هديه و اينها، مرتب ميفرستادم ولي بعد كه اين واسطه ارتباطي قطع شد، آن رابطه هم قطع شد. بعضي چيزها را در سايتها دربارهشان خواندهام ولي ارتباط و خبري از آنها ندارم. سه برادر بزرگترتان هركدام در مقطعي براي تحصيل در امريكا اقامت داشتند جز شما. چرا؟ اجازه رفتن به من نميدادند چون در دانشكده فعال سياسي بودم و دستگيري و زنداني شدنها باعث شده بود حتي به صورت عادي هم اجازه خروج از كشور را نداشته باشم. از سال ٤٨ تا ٥٠ در تبعيد بودم و وقتي دكتر در سال ٥١ به لبنان رفت، عدهاي رفتند براي حل مشكل ممنوعالخروجي من تعهد دادند. بعد با يك تور سوريه لبناني به لبنان رفتم و آنجا يواشكي با دكتر در يك هتل قرار گذاشتيم و همديگر را ديديم. بعد از آن ديگر راه را ياد گرفتم و فهميدم كه چگونه بايد بروم، تا ١٧ شهريور كه ديگر پاسپورت قانوني گرفتم و راحت ميتوانستم بروم. دفعههاي قبلي كه ميرفتم دكتر به هيچ كس نميگفت كه فلاني برادر من است چون آنجا جاسوس بازي فراوان بود و فقط امام موسي صدر بود كه من را ميشناخت. چرا شبيه ديگر برادرها «دكتر» نشديد؟ همه همدورههاي من، همهشان مدرك دكترايشان را گرفتهاند. در دوران قديم، اصلا دكتراي معماري نه در كشور و نه در جهان نداشتيم. دانشكده ما كپي دانشكده بوزار پاريس بود و به همين دليل نامش را ترجمه اسم آن دانشكده گذاشتند: دانشكده هنرهاي زيبا. بنابراين، در دانشكده پاريس ديپلم معماري ميدادند و اينجا هم به من ديپلم معماري دادند؛ اين ديپلم معماري را دوستان ما بعد از انقلاب، دكتر نديمي و اينها كه با دانشكده ما هم زياد خوب نبودند، اين مدرك را معادلسازي كردند و اين ديپلم را معادل فوق ليسانس قرار دادند ولي اين مدرك در حد دكترا بود چون حداقل هشت سال در دانشكده معماري تحصيل كردم. خودم آن موقع در جبهههاي جنگ بودم، وقتي برگشتم ديدم اين مدرك را معادل فوقليسانس زدهاند، رفتم رييس دانشكده ش?
ایمیل مستقیم : info@shomalnews.com
شماره پیامک : 5000592323
working();
|
working();
|
« صفحه اصلي | درباره ما | آرشيو | جستجو | پيوند ها | تماس با ما » هرگونه نقل و نشر مطالب با ذكر نام شمال نيوز آزاد مي باشد